Sunday, December 14, 2014

دارم سعی میکنم باز بنویسم. یعنی درواقع سعی میکنم باز دلم اونقدر باز بشه که بنویسم.

حالم خوب نیست. نه فیزیکی نه شیمیایی. احساس میکنم وسط های راه به آخر خط رسیدم. یعنی خیلی خستم. انگار همه چی هیجان شو از دست داده. میدونم خیلی زندگی نکردم ولی احساس صد سالگی دارم. مدتیه اینه حالم و سعی کردم به روی خودم نیارم. ولی دیگه اینجا که میشه نوشت؟

شاید مال تغییر و تحولات زندگی اخیرمه. سال سختی گذشته. سخت که چه عرض کنم.. داغون تر از سخت. وقتیم میگذشت باز سعی میکردم به روی خودم نیارم که بگذره. که بتونم از توش رد بشم و دوام بیارم. خیلی دکمه هارو خاموش کرده بودم که حس نکنم و بتونم رد شم. یعنی بیشتر از اون لااقل حس نکنم که بیشتر از اون نشکنم. الان طوفان تقریبا رد شده ولی جای پاش هنوز هست. دکمه ها رو یواش یواش و با احتیاط روشن میکنم. نه قرمزن نه سبز.. مدتیه رو نارنجی موندن و چشمک میزنن. مدتیه نشستم به انتظار. 

و البته به یه صلح دنیادیدگی رسیدم انگار. قبول واقعیت ها. دیدن و حس کردن بسته شدن فصل های کتاب. ورق خوردن کتاب. و گذر از این فصل های زندگی شده.

گذر از من بگذر.    

Sunday, October 26, 2014

 .دیشب حرف زدیم با هم. بلاخره بعد از ده سال، روبرو و کمیم کنار هم

.سبک شدم. رها شدم. سنگینی اینهمه سال احساس برام سبک تر شد و همه چی واقعی تر

نمیدونم چه جوری این ده سال گذشت، ولی گذشت با اینهمه عشق توی دلم که پیدا بود و قایم، که گاهی بازی شد، گاهی  نوازش شد و گاهی زمین خورد و هزار تیکه شد

.از روز اولی که دیدمش، خیره نگاهم کرد و نگاهش فرق داشت...
.چیزی نمیدونستم ازش ولی نگاهش آشنا بود، خوب بود قدیمی، و دیگه از سرم درنیومد

ده سال گذشت به همین سادگی. هنوز دوسش دارم. جنس دوست داشتنم عوض شده اما. دیگه اون تپش ها نیستن ولی هنوز و شاید برای همیشه اون احساس عزیز کردگی و مراقبت هست. مراقبت از کسی که زیاد میشناسیش، میشه گفت کمی با هم بزرگ شدیم، کلی لحظه ها، خنده ها، اشک ها، اتفاقا و احساسا رو با هم شریک شدیم و خود به خود جزوی از تاریخ زندگی هم  شدیم
....

.شاید بشه الان دیگه همه سنگینی این سال ها رو پشت سر گذاشت و جلو رفت. سمت یه نگاه آشناتر و پر تپش تر

Monday, March 02, 2009

"دوم مارچ و یازدهم اسفند"



شب سه ساعتی از نیمه گذشته،

یه صورتی خوب با یه کم گلبهی، مثل یه لایه ی شفاف رو تن کوچها و خونه‌های برفی نشسته،

آروم، ملیح و نزدیک.

پنجررو باز می‌کنم و رنگ خوبو نفس میکشم،


گرمم و روشن، به همین سادگی‌...

Wednesday, July 02, 2008

راه طولانیه تقریبا یه روز و نیم تو راهی٬ اگه بخوای با تقویم حساب کنی که سه روز.
همه جور آدمی میبینی بینشون٬ پولدار٬ فقیر٬ تازه به دوران رسیده٬ درسخونده و درسنخونده٬ چیز فهم و چیز نفهم٬ هیز و با حیا٬ شهری و شهرستانی. بفهمی نفمی همه یه جورایی تا الان پشت نقاب ظاهریشون قایم شدن قیافه گرفتن و قاطی نشدن که بگن ما اینیم و ما فرق داریم و ما الیم و بلیم و .. تا.. تا ده دیقه آخر سفر.
یهو یه میل مشترکی همه رو از جای گرمو و نرمشون تکون میده صمیمی میکنه و درد دلا شروع میشه.
یکی از آخرین باری که پاش به وطن رسیپه میگه٬ از یازده سال پیش. اونیکی از کریسمس گذشته. یکی از هیجانش بره برگشتن میگه و اونیکی از سرویس بد هواپیما. یکی که تا الان ساکت ساکت نشسته یهو احساساتی میشه و شروع میکنه از ریز و درشت زندگیش گفتن. اونورتر یه دختر رنگ و وارنگی روسری سه سانتیشو زیر چونش محکم میکنه و سعی میکنه یقه پیرهنشو که تا سینه بازه الکی صاف کنه٬ بعد از همه بپرسه خوب شد؟ یعنی گیر میدن؟؟
جلوی من یه دختر خیلی خوشگل آرومی نشسته. یهو شروع میکنه به پسر شهرستانی بغل دستش که؛ من خیلی بهتر شدم. بار اولی که برمیگشتم نفسم از هیجان بریده بود٬ حالم بد بود.. اما الان خیلی بهتر شدم. تاوانیه که آدم بره زندگی تو غربت میده. باید عاطفه هارو کشت تا زندگی کرد..
دارم به حرف دختره فکر میکنم و صدای کوچیک ذهنم تند تند میگه٬ خدا رو شکر که من عاطفه هارو نکشتم. خدارو شکر که من دیگه با فکتا و انتخوابای زندگیم کنار اومدم٬ که از هر چیزی ترادی نمیسازم. خدارو شکر که من مثل دختره اکستریم نیستم . خدا رو شکر که دیگه گریمم نمیگیره.. نه مثل اینکه من بلاخره...
همون موقع چرخای هواپیما میخوره به زمین و ما فرود میایم.
یهو صدا کوچیکه میگه آخ نشستیم.. ایرانه ...خونه.... و چشام پر اشک میشه....
مسافرا با هم دست میزنن.

Friday, November 02, 2007

امروز بی تاریخ شدم!

لپ تاپم مرد. و پشت بندش خبر مرگ اکسترنال هاردم اومد.
بعد از سه ساعت وقت تلف کردن تو آی تی سنتر دانشگاه اومدن بم گفتن: ساری ایتس گان..! با از این قیافه ها که انگار یکیت بیمارستانه و یهو گان میشه.
یه چیزی بیشتر از دویست گیگ عکس و ویدیو و آهنگ و خاطره! همه چیزه این چهار سال.
دقیقن حس کردم یهو بی تاریخ شدم. انگار که اصن این چهار سال نبوده. بعد وقتی نزدیک بود خودم تلف شم گفتم خاک تو سرت آی تک که انقد بنده مادیاتی!
برگشتم خونه دیدم هنوز زندم و زندگیم همونیه که بود! انگار اینهمه خاطره اصن خیلیم تو زندگیم نقشی نداشته. بعد احساس کردم یه جورایی انگار دوباره متولد شدم! بی گذشته و بی خط خطی. یه طورایی صاف بره خطای جدید و خیالش مزه داد.
بله خلاصه سر این مرگ دیجیتال من چه کشف و شهود فلسفی عرفانی که نکردم!!!

حالا از همه اینا بگذریم نشستم فک کردم دلم واقعن بیشتر از همه بره چیا سوخت؟ بره رد پای کدوم آدما و بره خاطره کدوم لحظه ها. یهو پر رنگا اومدن بالا و یه نقطه هایی از زندگیم جلوی چشم درخشید.

بعدشم خدا رو شکر که هر جا رفتم به هر حال یه سری دوست فوضول خره بودن که یه قسمتی از هاردم فعلن باهاشونه و این دست دهنده ام باز خواهد ستانید!
و وسط اینهمه خاطره بازی یهو یادم افتاد که بله تمام ویدیو هایی که از کلاسای عجله ای تنبور و آوازم تابستون گرفته بودمم پریده. این یکی یه طور دیگه ای سوزش داشت. به لحاظ آموزشی! روم سیاه!

الانم که چند ساعتی گذشته دیگه سر شدم!
شنبه میخوام برم بوستون کیوسک ببینم! هفته پیشم که اولین فستیوال فیلمای کوتاه ایرانی نیو یورک بود و از اون وقت قرار شده من یه فیلم بسازم!
ولی اینا همش حرفه ها. حالم کلنی ابریه. دلم هوای تازه میخواد...
تاریخ تازه..!

Wednesday, October 17, 2007

نوشتن یا ننوشتن! مساله این است!

مینویسم اصنم!
وای ه! نمیدونم چه جوری قدیما میشد راحت مینوشت!

انگار آدم میاد غربت زندگیش خصوصی تر میشه. یا محرم کمتر میشه. یا اصن دیگه اونقد کار و درس و زندگی و آدمای واقعیش وقتتو میگیره که دیگه یاد این یه تیکه جای خلوت نویسیات نمیفتی. البته باید بگم خلوت نویسیای بلند! فک کنم همینه. دلم بره با خودم خلوت کردن تنگ شده.
یه طورایی وقتی که برمیگردم عقب این چند سال گذشتم انگار رو یه موج سوار بودم. همش وسط آب منتظر یه ساحل. هی میری بالا هی میای پایی و سعی میکنی فقط دریا زده نشی این وسط. یه وقتایی رو موجه خیلی حال کردم یه وقتاییم همه وجودم تنهایی بوده و ترس. یعنی یه جورایی زندگیو دوباره شناختم و یکی دیگه شدم.
شاید بره همینه با این وبلاگم غربیم میاد. آیتک چهار سال پیش یه خورده ازم دوره. دلمم براش تنگ میشه ها حالا باید یه خورده دوست شیم دوباره.
بله!
اینگونست!

در همین خلال غربت و این حرفا پریشب فیلم "پرسپولیس" مرجان ساتراپی و همکارشو دیدم که بر اساس رمان گرافیکیشه به همین اسم. عالی بود. کلی خندیدم و کلی تر اشک ریختم. داستانش انگار داستان زندگی هممونه دیگه. به قول معروف اینجایی آدم کلی آیدنتیفای میکنه با فیلم و با این شخصیت مغجی (مرجان)! و خیلی بامزست که تمام مدت فیلم داری به این فک میکنی که ما چه جوری این جوری بزرگ شدیم و اصن آخه چرا؟!

خلاصه از پریشب تا حالا میخوام گل یاس بریزم در سینه بندم! و نکته قابل توجه دیگه ام اینه که گل یاسمن و یاس با اینکه گلای مختلفین در زیان انگیسی هردو "جزمین" نامیده میشن! حالا چرا خدا عالمه!

Friday, September 21, 2007

هوم! فقط اومدم بگم که دلمان تنگ شده برای نوشتن!
جای دنجی بود قبلترها! الان یه طوری یخم باید آب شه!
ولی خلاصه خونه قدیمی سلام!